پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 9 سال و 20 روز سن داره
مامان نسیممامان نسیم، تا این لحظه: 34 سال و 4 ماه و 19 روز سن داره
بابا امیربابا امیر، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره
ایلیا طلای ماایلیا طلای ما، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

پسر طلای مامان و بابا

عسل مامانی این روزا

پسری حسابی عاطفی شده و وابسته به من با اینکه سرکار میرم و پسر طلا پیشم نیست صبحا ولی وقتی میام اینقدر ذوق میزنه و دستاش رو باز میکنه تا تو بغلم بگیرمش الهی فداش بشم که همه زندگیه منه تازگیا یاد گرفتی چیزی رو که میخوای بهش برسی کلی غلط میزنی و به محل مورد نظررت خودت رو میرسونی باید بیشتر از قبل مواظب باشم مامانی طلا اینقدر این شیرین کاریات زیاد شده که نمیدونم از کدومشون بنویسم
29 آبان 1395

پسریه مظلوم من نق نقو میشه ...

پسر مامان ایلیا الان چند روزی هست خیلی نق میزنه و نمیدونم چطوره شاید از دندوناشه و شاید هم دوریه منه که اینجور اذیتش میکنه شبا یه دفعه ای از خواب میپره و میزنه زیر گریه کاش چیز مهمی نباشه مامانی و همون نق زدن باشه دلم میخواست این روزا کنارت بودم همه ساعتها رو  اصلا دلم نمیخواد صبحا از پیشت برم و میخوام فقط خودم تربیتت کنم ولی چه کنم که نمیشه چه کنم که واقعا سخته زندگی بدون کار فقط و فقط برای وجود تو و آینده تویه مامان که دارم تلاش میکنم انشاالله ثمربخش باشه
10 آبان 1395

پنج ماهگی نی نی مامان

ایلیای من پنج ماهه شده پنج ماه از بودن با جیگرم گذشت و وای چقدر داره زود میگذره اصلا دوست ندارم این روزا اینقدر زود بگذره واقعا یه وقتایی حسابی وقت کم میارم ایلیای مامان این روزا حسابی بی تابی میکنه و بیقراره یه دفعه تو خواب گریه میشه و جیغ میزنه لثه هاش حسابی میخاره و فکر کنم حسابی درد داره یکی یدونم چند وقت یکبار دندوناش میخاره و پسری اذیت میشه الانا دمر میشه نانازم و تلاش برای جلو رفتن میکنه الهی فداش بشم یکی یدونم حسابی داره بزرگ میشه قشنگ من و باباش رو میشناسه و با دیدنمون لبخند میزنه پنج ماهگیت مبارک عزیزدلم پنج ماهگی : قد : وزن : دور سر: ...
10 آبان 1395

این روزای پسریه مامان

پسری مامان هر روز داری بزرگ و بزرگ تر میشی نمیدونم نشونه ی دندون در آودنه یا نه ولی این روزا حسابی از دهنت اب میریزه بیرون و دلت میخواد که چیزی رو به دندونت بکشی بغل هر کی باشی اصلا غریبی نمیکنی ولی اینقدر دور و برت رو نگاه میکنی و دنبال من و بابایی میگردی که نگامون کنی و خیالت راحت شه و بعد از اینکه پیدامون کردی یه لبخنده بزرگ به پهنای صورتت میشینه که دوست دارم همون لحظه درسته قورتت بدم خوشگلم یه چند روزیه که جلو پات سوخته ولی اینقدر مظلومی اصلا به روی خودت نمیاری مامان جز یه ناله و توی همون ناله هم یه لبخند تحویلم میدی که جیگرم برات کباب میشه نمیدونم چرا سوخته این اولین باره که اینجوری میشه همش تند تند پوشکت رو عوض ...
9 آبان 1395

جیغ های تو قشنگ ترین آواز دنیا برای من

پسریه مامان نمیدونی چقدر جیغ هات دوست داشتی ان حالا که یاد گرفتی و داری جیغ میزنی اونم جیغ هایی با صدای نازت یه وقتی از روی بیخیالی نگاه به اطرافت میکنی و قشنگ جیغ میزنی مامان جیغ هایی که حکم بازی کردن رو برات دارم داری تلاش برای گرفتن پاهات میکنی و اااااااااااااااااا برای خودت آواز میخونی فدای تو آواز خونم بشم خواننده ی من
9 آبان 1395

تولد بابا امیر

امسال تصمیم گرفتم برای بابا امیر یه تولد متفاوت بگیریم یه تولد که خیلی فرق داشته باشه با سالای قبل خیلی خیلی زیاد برای همین از یک هفته قبلتر تصمیم گرفتم که کاراش رو بکنم یه عالمه شمع ، 15 تا بادکنک هلیوم قرمز مشکی و سفید  و بادکنک سال تولد و یه کیک با تم بارسلونا تیمی که بابا عاشقشه دوتایی با مامان فهیمه میریم خرید میخواستم یه هفته زودتر تولد بگیرم یعنی به جای 14 شب پنجشنبه ششم خونه رو آماده میکنم و بابا باید از باشگاه برگرده وقتی در و باز میکنه و اون همه شمع و خونه رو تزئین شده و صدای آهنگ رو میشنوه کلی ذوق میکنه پسری رو خواب کرده بودم که سوپرایزمون حسابی در بیا و پنج دقیقه بعد میگه ایلیا رو بیدار کنیم بیا...
8 آبان 1395

یه حس قشنگ مادری

امروز بهم یه حس خیلی قشنگ بهم دادی مامان یه حس مادری خیلی خیلی قشنگ وقتی داشتم باهات حرف میزدم تو حرفام رو میفهمیدی و کلی میخندیدی بعضی وقتا از خنده روده بر میشدی و منم از ته ته دلم میخندیدم الهی مامان فدای اون خنده هات بشه که اینقدر قشنگن عزیزدلم با خنده هات بهم حس زندگی میدی حس مادری حسی که هیچ جا نمیتونم تجربش کنم جز وقتی که تو توی بغلمی میمیرم برای همون یک لحظه خندیدنت مامان
1 آبان 1395
1